حكايت،داستان،پيرمرد،پيرمرد تهي دست،داستان پيرمرد،حكايت پيرمرد،حكايات ج

حكايت،داستان،پيرمرد،پيرمرد تهي دست،داستان پيرمرد،حكايت پيرمرد،حكايات ج,
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آن
مجله اينترنتي تفریحی-آموزشي جذابستان
سفارش تبلیغ سفارش تبلیغ