حكايت،داستان،حكايت جالب،داستان جالب،حكايت خواندني،داستان خواندني،حكايت

حكايت،داستان،حكايت جالب،داستان جالب،حكايت خواندني،داستان خواندني،حكايت,
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا می روی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملانصرالدین
مجله اينترنتي تفریحی-آموزشي جذابستان
سفارش تبلیغ سفارش تبلیغ